سیب

به خوشمزگی سیب

سیب

به خوشمزگی سیب

انعکاس

پدر وپسری در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد و داد کشید: (( آآآآی ی ی))!! صدایی از دور دست آمد: ((آآآآی ی ی))!!! پسر با کنجکاوی فریاد زد: ((که هستی؟)) پاسخ شنید: ((که هستی؟)) پسر خشمگین شد و فریاد زد: ((ترسو!)) باز پاسخ شنید: ((ترسو!)) پسر با تعجب از پدر پرسید: ((چه خبر است؟)) پدر لبخندی زد و گفت: ((پسرم! توجه کن)) و بعد با صدای بلند فریاد زد: ((تو یک قهرمان هستی!)) صدا پاسخ داد: ((تو یک قهرمان هستی!)) پسر باز بیشتر تعجب کرد پدرش توضیح داد:((مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد. اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب تو به وجود می آید و اگر دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی و هر گونه که به دنیا و آدم ها نگاه کنی، زندگی همان را به تو خواهد داد.))

نشانه ای از جهنم و بهشت!

راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود.ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:
«
پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بدهراهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد.سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!راهب به آرامی گفتخشم تو نشانه ای از جهنم استسامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.آنگاه راهب گفت: « این هم نشانه بهشت

جعبه سیاه

در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت: غصه‌هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادى‌هایت را درون جعبه طلایى. به حرف خدا گوش کردم. شادى‌ها و غصه‌هایم را درون جعبه‌ها گذاشتم. جعبه طلایى روز به روز سنگین‌تر مى‌شد و جعبه سیاه روز به روز سبک‌تر.
از روى کنجکاوى جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم. دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه‌هایم از آن بیرون مى‌ریزد. سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم: در شگفتم که غصه‌هاى من کجا هستند؟ خدا با لبخندى دلنشین گفت: اى بنده من! همه آن‌ها نزد من٬ اینجا هستند.
پرسیدم پروردگارا! چرا این جعبه‌ها را به من دادى؟ چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود؟ گفت: اى بنده من! جعبه طلایى را به تو دادم تا نعمت‌هاى خود را بشمارى و جعبه سیاه را براى اینکه غم‌هایت را دور بریزى...

دانلود و متن آهنگ بهار بهار ناصر عبداللهی به مناسبت بهار ۱۳۹۰

بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی
صدات میاد ... اما خودت کجایی
وابکنیم پنجره ها رو یا نه
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم ‚ هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود 

 

 

لینک دانلود در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

پند درویش

درویشى به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده مى‌شود. پس از اندک زمانى داد شیطان در مى‌آید و رو به فرشتگان مى‌کند و مى‌گوید: جاسوس مى‌فرستید به جهنم؟

از روزى که این ادم به جهنم آمده مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت مى‌کند و...
حال سخن درویشى که به جهنم رفته بود این چنین است: «با چنان عشقى زندگى کن که حتى بنا به تصادف اگر به جهنم افتادى خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند»